چن روزیه خیلی بیشتر حواسشون بهم هست.گمونم از همون روزی که طاقتم طاق شد و با فریاد به این گونه مراقبتشون اعتراض کردم.البته همون روز که نه ، فک کنم بعد از اون اتفاق یه جلسه ی گروهی با هم داشتن و برای رفتارای جدیدشون با من تصمیم گیری کردن.البته الان حس می کنم خیلیم بد نشد ، شاید یه ذره حساسیتشون بیشتر شده ولی حداقل فهمیدن منم از اوناش نیستم که ساکت یه جا بشینم. اون چند دفعه ی قبلم که داد بیداد کردم هم تا چن وقت اوضاع همین جوری بودا ولی بعدش بازم عادت کردم.امان از عادت!
ولی چه می شه کرد؟من به غیر از مراقبام کسیو ندارم که! آخه کی حاضره با یکی که همیشه 10 تا مراقب داره باشه؟مراقبانی که همیشه حواسشون هست راه راستو نشونم بدن.و من راست شده به راه راست اگه راستی رو فراموش کنم شاید به غیر از مراقبام کس دیگه ای و تو زندگیم پیدا کنم.
|
این که باید حتما مقدمه نوشته شه کار سختیه.خیلی حرف زیادی ندارم.این وبلاگو زدم به خاطر این که دیگه کاغذام تموم شده.از این به بعد این جا می نویسم.محل جدیدیه واسه وراجی های من.به این جا حس خوبی دارم.قالبشو مشکی انتخاب کردم و رنگ نوشته هاشو سفید ، شاید یه روزی بتونم سفید بنویسم.خلاصه که اینجا محلیه واسه نوشتن از این روزای من.عمرشم تا آخر همین روزای منه...
والله مع الماکرین
|